تمامی سدها را به بهانه تو خواهم شکست
تمامی راهها را هموار خواهم ساخت
به بهانه تو
امشب دلم میخواهد
به کسی بگویم"" دوستت دارم.""
تو نهراس و آنکس باش.
بگذار با هر آنچه در توان دارم
همین امشب به تو ثابت کنم که دوستت دارم.
بگذار برایت نقش آن دلباخته ای را بازی کنم که
لحظه ای دور از محبوب خویش زندگی را نمیتواند.
بگذار همچون معشوقی که برای وصال معشوقش
جان میدهد برایت جان دهم.
بگذار همین امشب پیش پایت زانو بزنم
و تو را ستایش کنم.
بگذار در تاریکی به تو لبخند بزنم.
نگذار زمان از دستم برود
و تو را درنیابم.
میخواهم بیندیشی که همین امشب
غیر از من کسی دیوانه تو نیست
هرچند که جاهلانه فکری باشد.
کمی بیشتر با من
و همین امشب بگذار خیال کنم
که جز تو کسی نیست.
همین یک امشب را بگذار نقش بازی کنم.
نقش حقیقت را.
همان که دور از تو بارها روبه روی آینه تمرین کرده ام.
ای آخرین !
قلب آدما مثل یه جزیره دور افتاده می مونه ...
اینکه چه کسی واسه اولین بار پا به جزیره میزاره مهم نیست !
مهم اون کسی است که هیچ وقت جزیره رو ترک نمی کنه ...
کاش می شد یاد بگیریم دل کسی رو نشکنیم ...
کاش می شد یاد بگیریم در مقابل کارهامون برای دیگرون منت نزاریم ...
کاش می شد یاد بگیریم صادق باشیم ...
کاش می شد بچگانه رفتار نمی کردیم و عاقل می بودیم ...
کاش می شد دنیای قشنگ عاشقونمونو با یه نسیم کوچولو خراب نمی کردیم ...
کاش می شد یه ذره از غرور و خودخواهیمون کم می کردیم ...
کاش می شد، که اگه می شد نه من تورو نه تو منو از هم نمی رنجوندیم ...
کاش می شد ...
ثانیه ها و ساعتها و فصلها گذشت تا به فصل جدید زندگی رسیدیم !
روزها با شتاب از کنار هم گذشتند تا تو مرا به باور رساندی به باور آن همه عشق و زیبایی !
مهربانی لطیفت را حتی در سردترین روزهای زمستانی از من دریغ نکردی !
چه دشوار اما ساده دل را به هم سپردیم و خاطره ها را باهم ساختیم !
من که در کوچه پس کوچه های شهر غم گم شده بودم ناگهان به دنبال طنین
صدای گرم و پرمهرت به شهر تو رسیدم ، به شهر پر از عشق و صداقت !
تو معنای واقعی دوست داشتن را با صبوری به من آموختی چون خود نماد
دوست داشتنی ...چون حضورت ، دمیدن روح زندگیست ...
دست در دست و پا به پای هم پله های روزگار را بالا رفتیم ...
بالا رفتیم تا آسمانی شدن گرچه تو ، خود از آن دیاری !
و اکنون آمده ام تا خیلی آرام و ساده با سه دنیا احترام حضور همیشگی ات را سپاس بگویم ...